mardi 26 août 2008

بازیتون تموم شد


چی رو می خواستید ثابت کنید
اینکه خواهرت دوستت با اون پسره رفیقه .....
خودتونم می د.ونستید که روحه این بچه حتی از اون مهمونیه کذایی خبر نداره ....
دلش خوش بود به مهمونی دعوت شده که کاش هیچ وقت نمی شد....
دیگه چرا اصرار کردی....
برا اینکه بگی با اونی ....
یعنی به قیمت ناقص کردن پای این بچه می ارزید
به قیمت این همه اخم و تخم و جواب ندادن....
بی محلی به چه قیمتی ....
کدوم حرف و می شه باور کرد اینکه رو ما حساب برادری کن
یا اینکه قیمت شکلات را پس بده ...
مگه این بچه شکلات نخوردست هان ....
حالا کی جواب درد های این بچه رو می ده
زمانشم مشخص شد ....می کننش می اندازندش دور....
خیالتون راحت شد ....
فقط این وسط برای این بچه بعد اون همه آه و درد ....
یک دل عاشق مونده و اون حلقه ای که داره از دستش می افته ....
انگار تمام این داستان برای عاشقش شدن و گیر افتادن دلش بوده ...
و گر نه به جز رو شدن واقعیه آدمها هیچی توش نیست.....
به جز درد و درد و درد و .....
و باز هم درد ....


Azadeh Québec, 26,08,2008 , Mardi