mardi 10 juin 2008

. چرا



نمی دانم.....
فقط می دانم که هیچ نمی دانم....
از اینجا مانده و از آنجا رانده....
آخر چرا
نمی دانم.......
باز هم کم است ....
تو نگاهم احساسم ....
کم است....
نمی دانم....
فقط هیچ نمی دانم....
می ماند می رود.....
باز هم تنها می شوم....
تگاهم به آن دور دست
در پشت مه آسمان پنهان می شود
چرا
نمی دانم
فریادم از سکوت است...
و سکوتم از تلاطم یک نگاه
قلبم مواج است ...
و موجها از غربت یک نگاه.........
چه بگویم....
چه بنویسم.........
نمی دانم......
خدای من هیچ نمی دانم......
آخر چرا
می دانم ......
این را خوب می دانم....
چرا. ...
ولی جوابش......
به خدایی خدا نمی دانم .....
«
ما زبالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از آنجا و از اینجا نیستیم
ما ز بی جاییم و بی جا می رویم خوانده ای اناالیه راجعون
تابدانی که کجاها می رویم؟ »

Azi Québec 10 juin 08