samedi 21 juin 2008

تکه چوبمان



هنوز قایم موشک آفتاب با ابر بودکه
کوله ام را بر داشتم و سنگفرشهای خیابان را سانت زدم
همان مسیر را آمدم .....
همانی که روزی با هم رفته بودیم ...
همان مسیری که نمی دانم چرا به سکوت غروب ختم می شود.
همانی که نگاهت در آن طرف رودخانه خشک می شد.
همانجایی که بعد از باران بوی ماهی مرده می داد....
راست می گویم ...
تمام مسیر را رفتم ...
با همین دو پای کوچکم ....
با تمام درد و وحشتی که داشتم...
گفته بودم نه....
روزی مسیر را پیاده خواهم آمد...
و آمدم همین امروز ....
تمام راه را به دنبال تکه چوبمان گشتم ....
همان که اسمت را رویش نوشتم ....
همانی که رویش نشستیم ..
همانی که تمام عصر را بدون تک کلامی گذراندیم و ...
وقتی ترکش کردیم دلمان به اندازه تمام سنگ ریزه ها تنگ شده بود...
تمام راه را گشتم ...
چوبمان نبود ...
کنده درختمان هم رفته بود...
انگار آن روز غروب فقط برای ما آنجا مهمان یود.
تمام راه را آمدم ....
رسیدم به همانجایی که تنهاییمان را با صدای چکاوکها قسمت می کردیم.
همانجایی که دو چراغ داشت ...
چوب داشت ....
بوی نم و تنهایی شب می داد....
همانجایی که یخ زدم ...
روی زمین نشستم و
در چشمان امید وارت خیره شدم ...
افکارت را نمی دانستم ...
دختر بچه ای بودم که دنبال قاصدک می دوید و ..
به تک تک گلها سلام می کرد...
وقتی رسیدم به آن کلبه کوچک آن ور خط...
روی نیمکت که آرام گرفتم ...
دیدم که هنوز برای چشیدن آن طعم یخی شیرین چقدر تنهایم .
صدای باد یود و سمفونی مرغ ماهیخوار...
که به آرامی در گوشم نجوا کرد ...
بر گشتنه
......

Azadeh Québec_ Cap-Rouge 21/06/08 18 :06 .