vendredi 20 juin 2008

گوش کن


گوش کن!

من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگویم

اگر- خدای نکرده – روزی کسی – نفسی – هوسی ، مجبورم کند دروغ بگویم ،

من – با کلی افتخار – وبدون تردید –

علی رغم فرداهای بی پدر سه فرزندی که دارم –

سینه پیش – پیشانی فراغ ... میروم

میدانید کجا ؟!...

زیر سنگ ...!!

من سالها روی سنگهـــا خوابیده ام

به پاس لطف سنگها –

آن روز از سنگها خواهم خواست که تا ابد روی من بخوابند!!!

من باید آنچه را احساس میکنم بنویسم....

ومینویسم!

ولی تو ای پاسدار جهالت!...

.اگر میخواهی دهان فریاد مرا قفل کنی؟ ....

.قفل کن!...

.اما

... فراموش مکن

....همان انسانی که دیروز ندانسته ،برای تو قفل میساخت !...

.امروز دانسته کلیدش را برای من میسازد!...