mardi 31 mars 2009

مرگ من نزدیک است


مرگ من نزدیک است
باز از پشت این صفحه های خالی صدای مرگ می آید
پرپر شدن رنگ هستیم نزدیک است
و من تا افق چشم به بیداری کرمها دوخته ام
دستانم به جایی بند نیست
صدای فریادم در پشت کوهها گم می شود
نگاهم به جایی خیره نیست
آویزه نامم پاره گشته است
قلبم متلاشی زبانم قاصر و رگهایم متورم شده اند
بوی تعفن می دهد این شهر
بوی زباله های خفقان گرفته
بوی لاله له شده می دهد
هیچ نوری نیست روزنه ای بارانی برفی
همه جا تعطیل است حتی در خانه خدا هم تعطیل است
چرا همه کر شده اند
کور بودند اما کر
حالا دیگر همه ناقص شده اند
نمی توانند ببینند چون چشمهایشان به روشنی عادت نکرده است
نمی توانند بشنوند چون گوشهایشان محکوم به مرگ است
اما در این میان دستان خدا را چه می کنند
با آن نسیم مهربان نگاهش که تنهاامید من است
امادر این میان
هیچ می دانی که
مرگ من نزدیک است

Azadeh Québec 31. Mars 2009 à Midi 08