jeudi 21 février 2008

تا کجا سر بر کنم....


عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده

سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم
.......

این قدر کار دارم که حتی وقت ندارم یادی از ایام کنم

بالاخره بارید، آسمان را می گویم دیگر
که روزها سر به گریبان بود.
حالا هی ابرهای سپید پنبه ای می ایند و می روند در خیالش،
که باز فکرهای دلگیر خاکستری نکند.


چندی پیش حرفی شد از زندگی با چندی از دوستان سخنی برفت و کلامی ردوبدل شد
بدانجا رسید گفتار که
گر پاک زیستی تو را باشد یاری پاک
گر نه این فکر تورا فراموش باددر خاک


چرا که فرزندی پاک از بطن مادری پاک و پدری با مرام و اصول گرا زاده خواهد شد
گر این دریای پر تلاطم زندگی تورا به ساحله ناآشنایی که پاکی سالهاست از آنجا رفته انداخت
بدان که آبی آسمان هرگز از چشمان تو دور نخواهد شد

دیروز که باز می گشتم، همه ی راه را آفتاب غروب می کرد.

می دانی غروب چیست؟

آن بالا، ابرها چون کوه ها می ماندند:

دیواری در افق برکشیده، سیاه در دل کویر.

می دانی کویر چیست؟

در راه بازگشت، در تمام راه، آفتابی در کویری غروب می کرد.

می دانی دل چیست؟

همان بمان که بودی خوبی و پاکی ات را در آن جزیره ناآشنا به یغما مگذار
هیچ چیزی در این دنیا آسان به دست نخواهد آمدهر چیزی قیمتی دارد و برای یافتن باید قیمت ها پرداخت.
گر تو بهترین انتخابی باید او هم برای تو بهترین باشد-هر وقت می روی میوه فروشی بهترین میوه رو می خری-

ماه از آن بالا خودی می نمایاند که هست هنوز.

همیشه آن بالا بوده است، هر وقت که بالا را نگاه کردم.

همیشه آن بالا هست. نگران نیست، نگاه می کند.

وامدار نیست، گوش می کند.

همیشه هست، وقت شادی ها، وقت غر زدن ها،

روزهای عاشقی، روزهای مهربانی،

روزهای سفر، روزهای زندگی، روزهای مرگ.

روزهایی که حرفی بود برای زدن،

روزهایی که سکوتی بود برای شنیدن.

شاید که نشانی از هستی است، یا که نماد عشق است.

شاید که خود زندگی است با تمام تنهایی اش.

هر چه هست، ماه من بوده همیشه، ماه من است.

نگاهش کنید، شاید شما هم ماهی دارید آن بالا.

نگران نیست، نگاه می کند.

وامدار نیست، گوش می کند.