samedi 30 décembre 2006

........... یک نوشته از 10 سال پیش

ِِ........................خوش است »


دیر بازی است که روح , بازی عشاق تازه ای را
در صحنه آسمان آبی خود برای نسیم سحرگاهی تفسیر می کند

و باز زمانه حسرت دیروزهایی را می خورد که شهرزاد قصه پریها
برای هم سن و سالای خود از عشق بازیهای

مهثاب آسمان با گل آفتابگردان حماسه سرایی می کند و
نبرد دیگری است میان آفتاب و نسیم شمال و فروتنی آفتاب

..................................... را نسیم باد تحسین باز می گوید


.......................... شرابی است خالی و پیاله ای است رها در حوض آب


دخترک رقصان , باد در وزش و چمنها در ستونی باد و
باد در ارکست روزگار از آنچه گذشته بر دست خط روزگار

.........تقویمی دیگر را ورق می زند و افسوس رهایی کبوتر را
......., برای طوطی در بند با ناز تعریف می کند

................. در دشت نی زنی است سرگردان و رقه هایی اند بی چوپان

دخترکی ست تنها که گیسوان خود را در دستهای باد رها کرده
تا شاید باد دستهای پینه بسته پدرش را برای او باز بگوید

. و دستهایش در رود تا شاید جای نوازش دستهای مادر بزرگ را بگیرند
و اشکهایش که حکایت از درد روزگار دارند

......................................... نگاهش به

................. آسمان که باستونهای نادیدنی خود مکانی برای پرواز کبوترها

. دخترک فکر می کرد کاش او هم با مادربزرگ رفته بود

. آنجا مکانی است که می شود تنها گریست

تنها از خاطره ها تعریف کرد و باور کرد

که جایی هست که از همه جا بهتر است
و آدمهایی هستند که از دیگران خوشتر هستند

: و می توان باور کرد که
............. زندگی در اینجا خوش است

..... و عشق بهار را می توان با آواز بهاری و چک چک باران تفسیر کرد

............................ دوست دارم بمانم

............................. آفتابی که باشی آفتاب هم رفیقت می شود

1375/1/7 تاریخ نگارش