ِِ........................خوش است »

دیر بازی است که روح , بازی عشاق تازه ای را
در صحنه آسمان آبی خود برای نسیم سحرگاهی تفسیر می کند
و باز زمانه حسرت دیروزهایی را می خورد که شهرزاد قصه پریها
برای هم سن و سالای خود از عشق بازیهای
مهثاب آسمان با گل آفتابگردان حماسه سرایی می کند و
نبرد دیگری است میان آفتاب و نسیم شمال و فروتنی آفتاب
..................................... را نسیم باد تحسین باز می گوید
.......................... شرابی است خالی و پیاله ای است رها در حوض آب
دخترک رقصان , باد در وزش و چمنها در ستونی باد و
باد در ارکست روزگار از آنچه گذشته بر دست خط روزگار
.........تقویمی دیگر را ورق می زند و افسوس رهایی کبوتر را
......., برای طوطی در بند با ناز تعریف می کند
................. در دشت نی زنی است سرگردان و رقه هایی اند بی چوپان
دخترکی ست تنها که گیسوان خود را در دستهای باد رها کرده
تا شاید باد دستهای پینه بسته پدرش را برای او باز بگوید
. و دستهایش در رود تا شاید جای نوازش دستهای مادر بزرگ را بگیرند
و اشکهایش که حکایت از درد روزگار دارند
......................................... نگاهش به
................. آسمان که باستونهای نادیدنی خود مکانی برای پرواز کبوترها
. دخترک فکر می کرد کاش او هم با مادربزرگ رفته بود
. آنجا مکانی است که می شود تنها گریست
تنها از خاطره ها تعریف کرد و باور کرد
که جایی هست که از همه جا بهتر است
و آدمهایی هستند که از دیگران خوشتر هستند
: و می توان باور کرد که
............. زندگی در اینجا خوش است
..... و عشق بهار را می توان با آواز بهاری و چک چک باران تفسیر کرد
............................ دوست دارم بمانم
............................. آفتابی که باشی آفتاب هم رفیقت می شود
1375/1/7 تاریخ نگارش